نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

به نام پدر

افسوس بزرگم اینه که دیروز به هیچ عنوان نمیتونستم در سومین المپیاد ورزشی پدران و کودکان مهرآیین همراهیتون کنم. یه دوره ی آموزشی خیلی مهم سر کار داریم که انجام پروژه های امسالمون تماماً وابسته به اونه و من که هفته پیش هم دو روز دوره رو بخاطر سرماخوردگیم از دست داده بودم هیچ جوره نمیتونستم از دست بدمش. دیروز صبح رو تو و بابایی به شرح این اطلاعیه توی پارک مادر با بقیه پدران و کودکان مهرآیینی و صدالبته مادرانی که همراهی کرده بودن خوش گذروندین و من هزاران بار شرمنده ام که شرایطم خیلی خیلی ناخواسته طوری شد که دور از جمعتون باشم. دیشب بعد از کلاس ورزشت وقتی میخواستیم بریم سمت خونه ی آقاجون، حالت تهوعت شروع شد. دم خونه ی آقاجون کلی گل...
23 ارديبهشت 1393
14080 17 20 ادامه مطلب

اینک سی و هشت سالگی

دیروز بخاطر سرماخوردگی و ترس از سرمای زمهریر اتوبوس صبحگاهی به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و به بابا گفتم تو رو مهد نبره که به بهانه ی تولدم یه خاطره ی خوش برات بسازم.  آخه فکر میکردم خوب میشم و امروز میتونم برم سر کار. وقتی از خواب بیدار شدی بهت گفتم برات یه سورپرایز دارم. چون فردا تولدمه میخوام امروز ببرمت پارک. درد گلوم آرومتر شده بود و منم جرأت پیدا کرده بودم. با یه معصومیتی بهم گفتی مامان تولدت مبارک که حظ کردم. حس می کردم ناب ترین تبریک تولدیه که تا حالا دریافت کرده م. بعد گفتی بریم گلفروشی برات گل بخرم. گفتم صبحیه نمیتونیم بریم فقط میریم پارک، عصر با بابا بریم برام گل بخر. از پارک که میخواستیم برگردیم باز گیر دادی بریم گلفروشی ...
15 ارديبهشت 1393

سمتِ نگاهِ ما

حالا معنی این رو بیشتر می فهمم که: " عشق اونی نیست که دو نفر به هم نگاه کنن، عشق واقعی اونیه که دو نفر به یک نقطه نگاه کنن. " از وقتی مقصد نگاهمون اون نقطه کوچولوی روشنه بیشتر عاشقتم نیروانا،  بی شک باور میکنی، چون حس میکنم تو هم عاشق تر شدی بهم. ...
9 ارديبهشت 1393

نیروانا - مانترا / اهورا

نگرانی بعدیم پس از گفتن مسئله ی نی نی و چگونگی عکس العمل تو، واکنش تو از شنیدن اسم هایی بود که انتخاب کرده بودیم. از خونده های کتاب و توصیه های اهل فن خصوصاً سمانه ی عزیزم، می دونستم که تو رو هم باید توی انتخاب اسم شرکت بدیم ولی از اونجایی که تو فقط اسمهایی رو که زیاد به گوشِت خورده یا دوستای مهدکودکی که خیلی دوسِشون داری توی ذهنت میاد نمی تونستیم خیلی روی انتخابای تو حساب کنیم. البته خودمم فکر می کنم همین تبادل نظر کردن باهات و شرکت دادنت توی بحث انتخاب اسم مهمه و نه صد در صد انتخاب اسمی که مدنظرت بوده باشه، آخه هر دفعه هم یه چیزی به مذاقت خوش می اومد.  یادمه قبل از اینکه خبر رو بهت بدیم یه روز که با هم حموم بودیم یهو بی هوا ...
6 ارديبهشت 1393
11491 4 24 ادامه مطلب

هیجان این روزها

با تمام وجود حس میکنم که مسئله ی جدید خانواده ی ما حسابی ذهن و دلت رو مشغول کرده. یه جاهایی نگرانم که قضیه رو لو ندی، یه جاهایی هم دلم میخواد تو خبر خوش رو بگی. اینروزا بیشتر کیفور میشم از حرفا و کارات، البته بجز اون لو دادن ناگهانیت که توی خونه ی مانترا ازش نوشته م. خونه ی پسردایی مهمونی بودیم. صاف رفته بودی سراغ اسباب بازیای دختراشون و یه عروسک گذاشته بودی توی کالسکه و اومده بودی توی پذیرایی می چرخوندی. وقتی شروع کردی به خودنمایی و عروسک نمایی دیدم که ای دل غافل عروسکه بارداره! و تو هم بعید میدونم بی منظور اون رو انتخاب کرده باشی وروجک! همونطور که ازش تعریف میکردی و زبون می ریختی و بقیه قربون صدقه ت میرفتن ماجرای خونه ی افسانه میومد...
3 ارديبهشت 1393
1